حدود ساعت11پیام داد:بیداری؟
دادم: آره
-کجایی؟خواب بودی؟
گفتم نه.. حسینیه ام!!!!!!
- راستش خواستم بگم.. خیلی دوسِـت دارم.
گفتم خب که چی؟
-تازه فهمیدم هیشکی اندازه تو دوسم نداره.. هیشکی هم اندازه من دوسِـت نداره.
گفتم خب حالا چکارکنم!؟
گفت:بامن باش!تازه فهمیدم چقد عاشقتم!
گفتم کاملا مشخصه.. از حرفایی که زدی.. از سه هفته ی گذشته!!
-یه طرفه ب قاضی نرو.. منم مشکلات خودمو داشتم!
گفتم خب بمن چه!؟
(ولی راستش از خوشحالی داشتم منفجر میشدم.. درعین حال تنفر حرفهاش تو وجودم بود!)
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: ادامه ی خاطراتم , , , ,